آمده بودم بگویم که:
«رمضان بود. داغ. با آفتابی بیرحم. که در بیسایگیِ بهشت زهرا رهایمان نمیکرد.
راه افتادیم پشت سر ترمهای. با نام تو که سپید، روی سیاهِ تابلو بود. دست و بازوهای هم را گرفته بودیم؛ سفت. که هرآن آماده بودیم کنارمان کسی زمین بیفتد.
وقتی آنقدر روی هم گل چیدند که دیگر خاک مزارت پیدا نبود، نشستیم. ماتمان برد به تمام آنچه در کمتر از آنی رخ داده بود و ما از آن جا مانده بودیم. برخیهایمان تا ماهها بعد هم نرسیدند. بعضیهایمان تا سالها.
و بعد، همه رفتند. ما نیز. و تو ماندی. چه بسا تو رفتی. و ما همه ماندیم.
اینگونه اتفاق افتاد. رمضان بود. داغ. با آفتابی بیرحم.»
اما دیدم راه ندارد نگویم که:
ما هر سال نسبت به تو بزرگ میشویم. نسبت به تو، یعنی هر سال طور دیگری تو را و رفتنت را درمییابیم. یعنی سال به سال دستمان را میگیریم به تمام ِتو و خودِ افتادهمان را قدری بالاتر میکشیم. همان دو وجب بالاتر هم، یک دهان هوای بیشتر کف دستمان میگذارد. و ما زندهایم به همین ذرهذره هواهای تازه. به همین که نم چشمت را میگیری و میخندی کنار خاک مزارش. به همین جاریبودگیِ زندگی؛ که قسم بر این جاریبودگیِ زندگی.
امسال جواب سوال سه سال پیشم را هم گرفتم. سه سال پیش سرتاپایم یک سؤال شده بود که پس تکلیف اندیشه و فکرش چه میشود؟ و امسال، وقتی سیدموسا گفت «مرگ، آفرینش است»، پشت بندش آمد که: «تبدیل سلولهای بدن انسان به اندیشه و فکر، تنها پس از مرگ شدنیست.» دیر بود. اما غنیمت بود. یک دهان هوای تازه بود و غنیمت بود.
پی نوشت: سه سال پس از رفیق
به کودکی که دیروز متولد شده.
تو اولین نیستی. پنجمین نوهای. ما بزرگ شدن نوزادان را از بحریم. هضم اینکه تو این اندازه کوچکی یا باور اینکه تو همانی هستی که نه ماه از روی شکم مادرت تصورت میکردیم، کار سختی نیست. پنجمین بار است و هیچ چیز شگفتزدهمان نمیکند و مبهوت نیستیم. شبیه اولین نوزاد، روی میز نهارخوری هم نمیگذاریمت که دورت بنشینیم و سیر تماشایت کنیم. پس این حرفِ توی گلو ماندهام نه از سر بچهندیدگیست و نه از سر احساساتیشدن. چیزی شبیه یک اقرار است.
من اقرار میکنم؛ برای بار پنجم یکباره چنان عاشق شدهام، گویی که اولین بار است. همانقدر بکر و تنیده با جان. تردید ندارم که اسمش را درست به کار بردهام. اسمش عشق است. اگر کیفیتی در این جهان به نام عشق خوانده شده باشد، تجربهاش از این جنس است. نه بیش، نه کم.
***
پرستارت آمد، یک گلبرگ تحویلمان داد و رفت. همانقدر لطیف و شکننده و سبک و صورتی. برخلاف گلبرگهای قبلیای که سالهای قبل دستم داده بودند، نه به این فکر کردم که دختری و هزار چالش پیش رویت است در این جهانِ تبعیض زده، نه نگرانت شدم که خاورمیانه خانهات است و مسلمانی لقبت و مقاومت پیشهات. فقط به تکوینت فکر کردم، ای انسان کوچک صورتی! به اینکه «فَیَ» شدهای، و از این لحظه تا همیشه، بارِ بودن بر دوشت است.
آهای آقای جاافتادهی عینک ذرهبینی موسفیدکرده!
هیچوقت این را نمیخوانی. ولی ازت ممنونم.
ممنونم که پشتِ اعتراضم به پانصد تومان کرایه اضافه گرفتنِ راننده درآمدی. ممنونم که وقتی به اعتراض پیاده شدم، رو به مسافرهای صف گفتی «مردم! سوار نشین؛ رانندهش پول زور میگیره.»
ممنونم که با اینکه دیدی مردم سوار شدند، به آدمهای پشت سریات گفتی: «خوب شد این خانم مقاومت کرد» و من رو میگفتی. ممنونم که نه در میدان جنگ، که توی صف تاکسی گفتی: «مقاومت».
بگذار به ما بگویند دلخوشان به اعتراضهای کوچکِ شهری. بگذار بگویند فسادهای سیستماتیک را کنار گذاشتهایم و پیله کردهایم به پول خردهای همدیگر. بگذار تصور کنند اصل را نمیبینیم و فرعیزدگانیم. اصلاً اجازه بده حساب کنند پانصدتومان میشود ۴ سِنت و افسوس بخورند به حالمان که چهار سنت مشغولمان کرده.
اما من ممنونم که با یک پیمان نانوشته، با من همقسم شدی در اعتراض به تکتک سه،چهار نفری که توی این چهل دقیقهی منتظرِ تاکسی بودن، بیصبر شده بودند و میخواستند بدون نوبت سوار شوند. ممنونم که وقتی پسرک با بیادبی توی رویت گفت: «باشه من میرم ته صف، همهی حرص و جوشت فقط برای همین بود؟!» دست به یقه نشدی. ممنونم که آبروی اعتراضمان را حفظ کردی.
آهای آقای جاافتادهی عینک ذرهبینی موسفیدکرده! هیچوقت این را نمیخوانی؛ اما ممنونم که باعث شدی در یک شب پرخمیازهی تابستانی، دختر جوانی توی صف تاکسی، زیر لب، همینقدر شعاری، بگوید که: «مهمتر از اولین نفری که اعتراض میکنه و مقاومت، دومین نفریه که حمایت میکنه و پشتش میایسته.»
از همهی آن روزهای غریب، یک روز، نه، یک دقیقه به من سنجاقتر شده. به پیراهنم سنجاق نشده، به تنم شده؛ برای همین هم هست که این خاطره، خونیست.
برای همین که رو به جادهی منتهی به بندِ امیر، بدون اینکه سر برگرداند سمت ما، گذشتهای را جلوی چشمانمان آورد. و نام برد. پدرش را، پدرکلانش را، کاکاهایش را، کلانهای خانوادهاش و جوانها را، و همسایهها را. که با چشمِ کودکیاش نمیفهمید چرا بیجا، میان سَرَک خوابشان برده. یک به یک نام برد و با هر نام، دست کشید روی پلکهایشان و چشمهایشان را بست. چون زل زده بودند توی چشمان ما. و با دست دیگرش برف کنارِ جادهی منتهی به بند امیر را- که حالا خونی شده بود- کنار زد. زیر برف، اسلحهی طالبنامی را نشانمان داد.
و بعد، برفها آب شدند. خونها شسته شدند. برف نو نشست. بندِ امیر از دور پیدا شد و گذشته، که آورده بودش جلوی چشمانمان و لحظاتی زل زده بود توی حدقهی آن، برگشت به همان جا که بود. ما برگشتیم.
فقط تن من، هنوز خونی مانده.
چه کنم؟ عذر بخواهم؟ از آن ساحت عذر بخواهم؟
من همین امروز عذر میخواهم؛ و نه فقط عذر.
همین امروز. نه وقتی پا به سن گذاشتهام و مدام گذشته را حلاجی میکنم؛ نه وقتی سخنرانِ جرأتورزی شدهام و چنتهی ذهنم پر است از استدلال و جواب؛ نه شاید وقتی آنقدر آزادگی چشیدهام که با واژهی مصلحتاندیشی بیگانهام؛ نه. من همین امروز عذر میخواهم از آنچیزی که «اسلامِ عزیز» میخوانندش؛ عزیزی که پیروانی به خود دیده که تمامِ عمرشان را ریختهاند، که جان دادهاند، به پای اینکه مبادا کلامی به قصد غباری و خراشی، بخواهد روی عزتش بنشانند.
اما همین چیزی که «اسلامِ عزیز» میخوانندش، پیروانی چون من هم کم ندیده؛ که گوشهی دفترِ کار خودشان را مشغول نشان میدهند اما تمامِ گوششان جای دیگریست. که میشنوند:«میدانید چرا در بیقانونی غوطهوریم؟ چون مسلمانیم». گوش تیز میکنند و میشنوند:«.چون ما مسلمانیم، چون اسلام برای هر قانون و قاعدهای راه دررویی، استثنایی گذاشته است که بر اصل و قانونش احاطه کرده؛ همین منعِ دروغ و دروغ مصلحتی، همین منعِ دورویی و تقیه، همین فلان و همین بهمان»
من را پیروِ همین اسلامِ عزیز میشناسند. منی که نه خود از این قسم صحبت کم شنیده ام و نه- بی شک- برای این مکتب تازگی دارد. اما من را پیرو همین عزیز می شناسند. منی که چپیده بودم گوشهی دفتر کار و خودم را مشغول نشان میدادم. تا به ابد مشغول. آنقدر مشغول که کسی نبیندم و نخواهدم و نشناسدم. به راستی در این لحظه کدام یک از ما مسلمان بود؟ منی که بی حنجرهام یا اویی که حنجرهاش طنین میداد: «چون ما مسلمانیم، ما مسلمانیم، ما مسلمانیم».
کاش این سوال عاقبت گردابی شود و ببلعدم؛ آتشی شود و خاکسترم کند؛ خاکی شود و بر سرم ریزد؛ اما من نمانم. من، بیحنجره، آنجا نمانم.
اسلام را اگر عزیز میخوانند عزتش را از ما نگرفته که بخواهد به قاعدین بودنمان از کف بدهد. اما من چنان والهِ مکتبی دیگر هستم که شایسته نیست این سربند بیش از این بر سرم بماند. بگو بازش کنند. بگو مرا به اسلامی که عزیز میخوانندش نشناسند؛ که من پیرو راستینِ مکتب معظمِ مصلحتاندیشانم.
حرفهایشان را قطع میکنم. ماجراهایشان راجع به اجارهنشینی به درازا کشیده. میگویم: «یه چیزی بهم بگین، قبل از اینکه کلاسهای سوادآموزی رو بیاین، با بعدش که اومدین، اوضاع فرق کرده؟» نگاهم میکنند. ادامه میدهم: «یعنی برخورد بقیه، حسابی که رو شما باز میکنن، متفاوت شده دیگه، نه؟» لب باز نمیکنند. باز تلاش میکنم، موقعیتهای مختلف ترسیم میکنم، مثال میزنم از چپ و راست. آخر جواب دادند که اگر کسی بپرسد، ما میگوییم آره سواد داریم ولی نه آنقدر خوب. میگوییم میتوانیم بخوانیم و بنویسیم، ولی نه خیلی خوب.
بعد هم صدیقه خانم تعریف کرد صاحبخانه از همسرش پرسیده خانمت سواد دارد؟ شوهرش گفته «ها، داره». صدیقه خانم هم گفته «آخه چرا گفتی من سواد دارم!» بعد هم خجالتزده خندید و صورتش را پشت پرِ روسری پوشاند. دندانهای جلویش شکسته و وقتی میخندد دلم شاد میشود. امروز ازش یاد گرفتم که زن «سیاهسر» است و مرد «مردک». گفت توی خانه به شوهرم میگویم مردک، و از این طنز ظریفِ میانزبانی غشغش خندید، من هم همینطور.
بالاخره حمیده خانم، همانی که یه ربعی از پدرسوختهبازیهای مشاور املاکها حرف میزد، جوابم را داد و چشمهایم گرد شد:
- من بهشون نمیگم سواد دارم. میگم خوندن نوشتن بلد نیستم.
- چرا؟! شما که بلدی!
- نمیگم، بعد نگاه میکنم ببینم همونی که بهم گفته رو مینویسه یا نه، که بفهمم چهجور آدمیه.
حمیده خانم خوب بلد است سر و کله بزند. از پس همهجور آدمی در کوچه و خیابان برمیآید. همهی دوندگیهای اجارهنشینی را هم خودش دنبال میکند: «شوهرم سر در نمیاره». حمیده خانم اول سال خانه میچیند، آخر سال هم نشده جمع میکند که بروند خانهی بعدی. هم گلدان نمیتواند داشته باشد هم وسایلش در اسبابکشیهای مدام گم میشوند. شکل خندهاش یادم نمیآید. کم میخندد.
در راه برگشتام، چشمم به کورههای آجرپزی جاده محمودآباد است و حواسم جایی روی طاقچهی خانه حمیده خانم. انگار میکنم یک ردیف شمعدانی قرمز چیده و بشقابهای زیرگلدان، خاک گرفتهاند، از بس جابجا نشدهاند.
امروز جلسه دوم بود و مادرها انشانوشته آمده بودند. متنهایی یک صفحهای با دستخط های درشت و نقطههای جدا از هم. با موضوع کارِ خانه. تصمیم گرفتهام از موضوعاتی شروع کنم که برای مادران نوسوادِ کلاس سومی ملموس و دم دستی باشد. جز این، فرصتی هم باشد که روزمرههایشان را بنویسند. و چقدر بهشان تاکید میکنم که «از احساساتتان بگویید، از تجربهی خودتان».
شریفه نوشته بود «از ظرف و لباس شوستن خوشم نمیاد و این کار را را خیلی و زیاد انجام میدهم». تشویقش کردم. گفتم با خواننده روراست بودی و همین، نوشتهات را خواندنی کرد. باقی انشاها هم به قول خودشان «خوب بود، قشنگ بود». موقع نقد و نظر، هدف را گذاشتهایم فراتررفتن از خوب و قشنگ گفتنهای محافظهکارانهی همیشه. امروز متوجه شدم خیال میکنند نظر منِ معلم «درست» است و آنها نمیتوانند تشخیص بدهند این متن، فارغ از خوب و قشنگ بودن، چه قوت و ضعفی داشته. گفتم نه! نه اینطور نیست! و از نقش خواننده گفتم و تلاش کردم این تصور را بشکنم؛ ولی زمان میبرد.
هنوز قلمهایشان راه نیفتاده. هنوز باور ندارند آنچیزی که در ذهنشان میگذرد و روی کاغذ میآورند ناب است و اصیل و خواندنی. زمان میبرد.
غلطهای املاییِ انشاها را که پای تخته نوشتم و اشتباهات دستوریشان را که توضیح دادم، گفتم حالا میتوانیم متنی را بخوانیم که وعدهاش را ابتدای کلاس داده بودم. گفتگوی علی عبدی را با رانندهی خوشزبان در کابل -از روی کانال تلگرام نویسنده- برایشان خواندم. متن براساس لهجه کابلی نوشته شده بود و من هم، دست و پا شکسته، به مدد اِعرابی که نویسنده روی واژهها نشانده بود سعیکردم واژه ها را صحیح ادا کنم. مادرها جذب شدند. توجهِ فرّارشان جلب شد و بیشتر از آنچیزی که انتظارش را داشتم ارتباط برقرار کردند. خم شده بودند جلو و با شوق گوش میدادند و اصطلاحاتی که متوجه نمیشدم را برایم ترجمه میکردند. از همه بهتر هم مادرهای سندارترِ کلاس بودند که سالهای بیشتری را در افغانستان گذراندهاند. نچنچ گفتنشان و واکنشهایی که به صحبتهای راننده نشان میدادند آنقدر بانمک و واقعی بود که دلم نمیآمد به آخرِ گفتگو برسم. مدتها بود این فضا را تجربه نکرده بودم. مدتها بود نشده بود دلم بخواهد خواندن متنی برای جمعی، به آخر نرسد.
در مهمانسرا باز شد و نجمه اومد به آغوشم. گفتم چندسال شده؟ گفت 91 اومده بودین. گفتم نه بابا، سال اول دانشگاهم تموم شده بود، 93 باید باشه. گفت آره. گفتم 3 سال، نه، سه سال و نیمه ندیدمت. همانطور زیبا و معصوم بود. قدش بلندتر شده بود و هیکلش درشتتر. همون صدای خشدار و همون ظرافت چهره. اومد نشست روی تخت اضافی اتاقم و لیوان چای رو دادم دستش. گفتم اسم روستاتون چی بود خدایا، نگو بذار خودم یادم بیاد. یادم نیومد. لبخند زد گفت نوغاب. داد زدم نوغاب! نوغاب و گلندر! گفت آره. صبحها میومدین نوغاب، عصرهام گلندر. گفتم عنابِ تازه رو اولین بار و آخرین بار روستای شما خوردما، خراسان جنوبی. گفت فصلش رسیده بودین. فکر کردم چه عجب، بالاخره یکبار سرِ فصل یکجا بودیم. گفت بعدِ شما یک گروه دیگه هم اومد روستای ما. گفتم من دیگه با اون گروه نموندم. الان با یه جمع دیگه میام سیستان و بلوچستان. گفتم انقدر حالم خوشه وقتی اینجام نجمه. گفت آره، زاهدان خیلی بهتر از بیر. نگرفت منظورمو. منم اصرار نکردم. گفتم جدی؟ بهتره؟
کتاب شعر قیصر رو برای زهرا کادو کرده بودم و گذاشته بودم جیب جلوی چمدون. زهرا پیام داد که هنوز نتونسته برگرده زاهدان. گفتم حیف شد که نمی بینمت. گفت آره.
فکر نمیکردم بتونم نجمه رو ببینم. اتفاقی شد. گفتم کتاب رو به نجمه بدم. یادم اومد صفحه اول نوشتم «برای زهرای عزیزم». به کلمهی زهرا زل زدم ببینم می تونم تغییرش بدم به نجمه؟ دیدم نه. قیچی مسافرتی رو پیدا کردم و صفحه اول رو قیچی کردم. صفحه قبل از فهرست. کتاب زشت شد. ولی هدیه دادم به نجمه. جلوش گفتم بذار صفحه اولشو برات بنویسم. روی صفحه فهرست کنار ورقِ قیچی خورده نوشتم «برای نجمه عزیزم». بغلش کردم گفتم انشاالله هم ارشد قبول میشی هم آزمون استخدامی آموزش و پرورش. عروسیت هم مبارک پیشاپیش! رفت. من ماندم و لیوان چای نیم خورده ی نجمه. یادگار اولین اردوی جهادی. اولین کار فرهنگی روستایی. اولین سیلیِ محکم از دست محرومیت که خورد به گوشهای نازکترازگلنشنیدهی 19 سالگیام. اوندفعه نشسته بودم توی ون و زل زده بودم به خشکِ بیابون و بعداً روایتش رو نوشتم که «. تا حالا شده احساس کنی هیچی نمیدونی اونم درست موقعی که فکر می کردی همه چی رو میدونی.» و اسمش رو گذاشتم احساسات بیابانی و گذاشتم تنگِ وبلاگ.
این بار نشسته بودم توی اتوبوس سراوان به زاهدان و نور آفتاب افتاده بود روی نقشِ حنایی که بچههای مدرسه به دستم گذاشته بودند. دستم را تماشا میکردم که پشتش فرسخ فرسخ بیابان بود و بیآبان، و دست من، حقیر بود. جلوی وسعت بیآبان خیلی حقیر بود. دست من شک میکرد و مردد میشد و خطا میکرد. دست من یکدم سرد بود و یک دم گرم و عرقکرده. دست من، کارنکردهی آفتابسوخته بود.
دو روز بعدترش، فعالِ مدرسههای بچههای بازمانده از تحصیل بهم گفت هیچ موقع اندازه این دوسالی که درگیر این کار شده از عمرش لذت نبرده. گفت: مدام فکرم مشغوله و این گوشی همیشه داره زنگ میخورهها، ولی یه آرامشی دارم.
نتونست کیفیت این احساسش رو بهتر برام تعریف کنه. ای کاش میتونست. گفت وقتی رفتم دنبال بازکردن اولین مدرسه، فکر نمیکردم اینطوری کارها پیش بره و حالا هزارتا دانش آموز بازماندهی حاشیه زاهدان نشسته باشن پشت نیمکت مدرسه. اونجا دوباره یاد دستهام افتادم. یه روزی عذرمیخوام ازشون که حقارت رو به اونا نسبت داده بودم و خودم پشتشون پناه گرفته بودم.
برگشتم خانه. میگفتن این مدت برف باریده و سوگی هم به پا شده. من برگشتم خانه؛ نه برف رو دیدم نه رفتنِ مادربزرگ رو. اتاق مادربزرگ تغییر کرده بود. هرچی گشتم اثری نبود. در کمد رو باز کردم و هیچ لباسی نبود. پتوی تخت جدید هم بوی مادربزرگ نمیداد. نه ساعتی، نه قرصی، نه لیوان آبی. هیچ. اومدم شکوه کنم، که چشمم باز شد. تازه ساعت و عطر و قاب عکس و روکشهای باز شدهی حلوا رو دیدم. کاسهی گلاب رو با گلهای سرخش دیدم و گلدونهایی که نجیبانه، با یه تکه روبان مشکی روی تنشون عزادار بودن. حزبهای سبز قرآن روی میز، جعبههای دستمال کاغذی.
مهمانهایی که نبودن، عبدالباسطی که نمیخوند و برفی که نمیبارید خیالم رو تخت کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده. معلومه که زمان برای کوچکترین نوهی سفرکرده میایسته تا برگرده و خداحافظی کنه و زیر باران به خاک بسپره و زیر برف سوگواری کنه. زل زدم به صفحهی ساعتِ مادربزرگ. نه. نایستاده. عقربهها تظاهر میکردن اتفاقی نیفتاده. میچرخیدن. میچرخیدن. میچرخیدن.
پرچم سنگین و بزرگی دارم که هر لحظه به دوشش میکشم؛
حتی وقتی غیری نیست و پرچم را برداشتهام، جای خالیاش را -که همان اندازه سنگین است- بر شانههایم احساس میکنم. فرقش با دیگر پرچمها این است که منحصر به مراسم باشکوه و حماسی، و لحظات پرطمطراق نیست. مثل این است که با پرچم بزرگ سنگینی بروی خیابان، با پرچمت بروی مغازه شیر بخری، بروی رستوران نهار بخوری. با پرچمت بروی کتابخانه درس بخوانی. خوشحال باشی با پرچمی جدی و سنگین روی دوشت، خسته باشی، عصبانی باشی، هیجانزده باشی، سردرگم باشی، نه اینکه فقط مصمم و مقتدر باشی.
پرچم من، حجاب من، سالهاست که به شانههای من دوخته شده است. نشانی است که من- یکی از همه- را برای همیشه نماینده و سفیرِ یک امت کرده است. من راه میروم و این یک مسلمان است که راه میرود. من میخندم و این یک محجبه است که خندیده است. من حجاب را به سر و بدنم میکشم و حجاب خودش را به تمامِ ابعادِ زندگیام میکشاند. من فراموشش میکنم و دیگران به یادم میآورندش. من نادیده میگیرم و دیگران اشاره میکنند.
نمیدانم چشمهایی که لحظاتی به پرچم دوخته شده هیچ فهمیدهاند که هرچند پرچم همیشه بالا، پرچمدار اما گاهی سرافراز، گاهی زانوزده، گاهی هم به خاک نشسته.
درباره این سایت